♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پیش نماز مسجد بالای منبر میگفت در قنوت میتوان به زبان مادری هم با خدا سخن گفت و مناجات کرد چند وقتی ست نمازم طولانی شده من انقدر گستاخ شده ام که در قنوتم ، با خدا ، از تو سخن میگویم نمازم هم بوی تو را میدهد فکری به حالم بکن اینگونه اگر پیش برود میترسم به سمت چشمان تو اقتدا کنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علی سلطانی
..*~~~~~~~*.. تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟ یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش تو ذهنت بمونه تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟ یهو خندم گرفت از زیر عینک نگام کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که، بازیگر شدی ناقلا؟ تو نقشت فرو رفتی هان؟ همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت میتونستم فکرش رو بخونم وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست توام فکر میکنی من دیوونه ام؟ ^^^^^*^^^^^ رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم... اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ یک بوق و دو بوق که جواب داد بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی جز دوست داشتنت نداشت اما میدونی واسه یه دخترِ روستایی گفتن اینکه عاشقِ پسری شده که هم دین و آیینش نیست تقریبا غیر ممکنه تمام دلخوشی زندگیش زنگ زدن و گوش دادن به نفسات بود از وقتی هم که براش داستان میخوندی شبا میرفت مینشست پشت بوم و زل میزد به ماه نمیدونم یدفه چه مرگت شد و دیگه جوابشو ندادی اما آذر ازت متنفر نشد و اصلا انگار نه انگار بیشتر از قبل دوستت داشت همه ی مکالمه هاتونو ضبط کرده بود و هرشب گوش میداد و بعد میخوابید ادامه ی اون داستانی هم که براش میخوندی رو نوشت داشت با خیال تو زندگیشو میکرد که گفتن باید ازدواج کنی اما واسه آدمی که این همه مدت با خیال تو خوابیده و بیدار شده سخته یه غریبه رو به خلوتش راه بده ولی خب اینجا دخترا خودشون واسه خودشون تصمیم نمیگیرن عقد کرد امشب عروسیش بود که صبح موقع فرار از خونه باباش جلوشو گرفت دوساعت پیش رگشو زد میگن زندس... اما اگه زنده بمونه مرده اصلا زنده گی یعنی چی؟!؟ نفس کشیدن بهانه ست آذر مرده اگه زنده بمونه و تو کنارش نباشی مرده من قسم خورده بودم اینارو بهت نگم اما خیلی ظلمه که آدم ندونه ینفر انقدر دوسش داره گفت و تلفن را قطع کرد و تنها تصویری که میدیدم چشمان سبزه روشنِ دختری با موهایِ بور بود که اسب سواری یادم میداد ...آذر چقدر این نامِ پاییزی به رنگ موهایش می آمد باید ادامه ی "شب های روشنِ" داستایوفسکی به قلم آذر را میخواندم باید ادامه ی داستان را نه اینکه از پشت سیم های تلفن وقتی سرش روی پاهایم جا خوش کرده درِ گوشش زمزمه میکردم شاید زیباترین نقطه ی اشتراک عشق این است که تو بهانه ی زنده گی او باشی و او تنها بهانه ی ادامه ی زنده گی تو ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ پایان علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد من اینجا دنبال چه بودم؟ وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟ اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟ این مزاحم؟ تابستان هشتاد و هشت شروع شد دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد من نیاز به ابراز عشق داشتم نیاز به در آغوش کشیدن و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم. اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود فقط باید میدیدم اش چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ گنگ بود همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری میکردم جوابی به دست نمی آوردم بعد از تو ، آن شهر جای ماندن نبود فرار کردم از تو... ازخودم... از قول وقرارهایی که در نطفه خفه شد ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکارِ پریشانم میگفت این دنیا جای ماندن نیست نشستم و پاییزِ هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان... نه گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست دلیل تو بودی... هوا تو بودی... نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد اما رفتی و مانده بودم که تاوان کدام گناهم را اینگونه پس میدهم؟ دنبال دلیل بودم اما نه... دیگر دلیلی برای ماندن نبود و داشتم صدای آمبولانس و صاحبِ این مسافرخانه را مرور میکردم که قرار بود فردا صبح نامه ای از جیبم خارج کنند که انتهایش نوشته: "برسد به دست آهو مرور میکردم و فضای سوت و کور این مسافرخانه صدایِ کلاغ هایِ همبستر رویِ شاخه ی خشکیده ی درختِ سیزده ساله را به رخِ تنهایی ام میکشید از آخرین هم آغوشی مان چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذشت اما بارها خواستم و نشد که بگویم نیازی به تکرارِ لمسِ لب و گیسویت نیست همان اولین باری که در آغوش کشیدمت فراتر از تن و پیراهنم را بغل کردی و عطر سرد گردن ات تویِ مغزم پیچید چند ماه و چند روز و چند ساعت است که شب و روزم را در طبقه ی بالای این مسافرخانه سَر میکُنم و بی خبرم که کجایی که چگونه که چرا بی من تنهایی؟ سیزدهمین قرص را در دستان عرق کرده ام ریختم و چشمانم را بستم همه چیز داشت تمام میشد اگر صدای تلفنم در نمی آمد انتظارِ تماس هیچکس را نداشتم اما این شماره ی ناشناس این شماره که زیاد هم ناشناس نبود و اصلا یادم نمی آید کِی... اما شماره اش را با نامِ مزاحم تلفنی ثبت کرده بودم گفتم به درک و مُشتِ پُر از قرص را تا سینه بالا آوردم اما انگار مزاحمِ تلفنی داشت آن ور خط زجه میزد بی اختیار گوشی را جواب دادم که صدای گریه ی اش گوشم را تیغ کشید انگار که تمام بغض اش به گریه آمیخته بود الو گفتن هایم را نمیشنید اصلا و با نفس های منقطع فقط گریه میکرد مبهوت گوش میکردم به صدایش که بعد از سی ثانیه تلفن را قطع کرد در شوک بودم و آب دهانم پایین نمی رفت که پیام داد "هیچ چیز نپرس فقط فردا باید ببینمت" و بعد هم آدرسی ارسال کرد همه چیز داشت تمام میشد اما تماسِ این مزاحمِ تلفنی و صدای راز آلودش باعث شد تا خودِ صبح پلک نزدم و فردا چند ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
*~*~*~*~*~*~*~* ما یه روز تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو جمع و جور کردیم و حدود ساعت سه بعد از ظهر زدیم به راه، چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه مامانم گفت فکر کنم وقتی کتریِ آبِ جوش رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش نکردم و باز مونده همه ی مارو نگران کرد با این حرف بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی، بد به دلت راه نده، اما فقط گفت به احتمال زیاد و مطمئن نبود حتی وقتی مادرم ازش پرسید بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی پنجره ی آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد مادرم همش دلشوره داشت ، میگفت اگه شعله روشن مونده باشه چی؟ اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه اگه یموقع گاز قطع بشه و دوباره وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه ساختمون میره رو هوا خلاصه نگرانی پشت نگرانی همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا بابام فرمون رو کج کرد و دور زد و برگشتیم به طرف خونه رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای وجود داشته وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح دوباره راه بیفتیم بریم پنج روزمون شد چهار روز و یک روزمون رو از دست دادیم اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم، بدون هیچ فکری و با خیال راحت خوش گذروندیم حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم چه اتفاقی میفتاد؟ شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش فکرمون درگیر بود، نصف ذهنمون مشغولِ اون شعله ی گاز بود که نبسته بودیم. احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی و هزار یک احتمال دیگه که راحتمون نمیذاشت درسته که همش احتمال بود، اما همین احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از دوستای پدرم گفت منم فکر کنم درِ خونه رو قفل نکردم و همه ی خانواده شون تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود میدونی خیلی از آدمای این شهر یه درِ نبسته، یه شیرِ گازی که باز مونده توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن یه گذشته ای که همیشه، حتی توی بهترین لحظات عمرشون اونارو به فکر فرو میبره رخشید هم یکی از همون آدما بود، دچار یه گذشته ای که با خودش تموم نکرده بود و هیچ وقت راحتش نمیذاشت، یه دری که باز مونده بود و برنگشته بود تا قفلش کنه *~*~*~*~*~*~*~* رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
..♥♥.................. ولی من عاشق نبودم، نباید میشدم، همیشه به تهش فکر میکردم، که اگه بره، اگه نشه، اگه نمونه... این اگه ها روانیم میکرد من اینجا فقط یه دانشجوی سینما بودم که روزا تو کافه کار میکرد و شب هم انقدر تو خیابونا قدم میزد که وقتی میرسید خوابگاه درو بسته بودن و راه نمیدادنش میدونی چند شب تو خیابونا پرسه زدم تا صبح بشه؟ دانشجوی سینما میدونی یعنی چی؟ نمیدونی فقط آدمایی میتونن عاشق سینما باشن که بیشتر تو دنیای ذهنشون زندگی میکنن تا واقعیت نه، نمیدونی وسط آوارگی و در به دری جای عاشق شدن نبود چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟ وقتی با اون چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورت استخونی و موهای فر خورده ی به هم ریخته، مینشست کنج کافه و چشماشو میبست و ویولن میزد، چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟ چشماشو که میبست میرفت تو یه جغرافیایی که معلوم بود توش گیر کرده و نمیتونه رهاش کنه وقتی مشتریا اونجا بودن باشه قبول، ولی آخر شب چی؟ که هیچکس جز من و اون تو کافه نبود واسه چی اون ملودی رو مدام تکرار میکرد؟ فرهاد این را گفت و انگار صدای موسیقی در سرش پیچیده باشد زبانش را به سقف دهانش چسباند و شروع به زمزمه کرد این زمزمه را مدام تکرار میکرد و انگار دلش نمیخواست برگردد به زمان حال که یکدفعه با صدای رعد و برق چشمانش را باز کرد میشنوی؟ میخواد بارون بگیره یه شب که همه رفته بودن و هیچ کس جز من و رخشید تو کافه نبود بارونِ شدیدی گرفت، منتظر بودیم تا بارون بند بیاد که بریم که دیدم کیف ویولن رو انداخت رو دوشش گفتم: هنوز بارون بند نیومده که خندید گفت: خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم همراهش رفتم که تنها نباشه اون وقت شب، با فاصله کنار هم راه میرفتیم اما من نمیفهمیدم چجوری دارم قدم بر میدارم یه جا میخواستیم بریم اون سمت خیابون که یه موتوری با سرعت از جلومون رد شد،ترسید و بی هوا آرنجم رو چسبید همه ی تنم گرم شد فرهاد سفت آرنج خودش را چسبید و ابروهایش را از درد جمع کرد دیروز موقع هواخوری اینجا بارون گرفت همه زندانیا رفتن داخل اما من وایساده بودم کنج دیوارو خیره بودم به رخشید که کنارم نبود، خیره بودم به آرنجم وقتِ هواخوری تموم شده بود اما هر چی اسمم رو صدا میزدن که برم داخل نمی شنیدم،تا اینکه یه سرباز اومد آرنجم رو بگیره و من رو با خودش ببره، بی هوا دستم رو کشیدم، آرنجم محکم خورد تو دیوار اون سرباز نمیفهمید من میخواستم خیس شم زیربارون آرنجش را نگاه کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد استخون آرنجم درد میکنه یه مُسَکن داری به من بدی؟ ..♥♥.................. راز رُخشید برملا شد علی سلطانی
..*~~~~~~~*.. نه که مجازی توی حقیقی ترین پیج دنیا :خدا پست گذاشته هر کی راهو بلد نبوده هر کی غلط رفته هر کی میخواد رنگ آرامشو ببینه بیاد فالو کنه ما اکسپت میکنیم فقط اگه امشب اکسپت شدی یادت نره آی دیشو واسه همه بفرست میدونی خیلیا حواسشون پرت پیجای دیگست خیلیا پست رو ندیدن خیلیا نت شون قطعه همه رو تگ کن تازه شنیدم مخاطب خوبی باشی دایرکتم جواب میده خدایا میدونم مخاطب خوبی نیستم خیلی وقته پستاتو لایک نمیکنم خیلی وقته اصن تو پیجت نمیام اما میشه خواهش کنم دایرکتو چک کنی..؟!؟ خیلی حرف دارم باهات خیلی ^^^^^*^^^^^ علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم